یادمه ما وقتی نوجوان بودیم و هر وقت اعتراض میکردیم که خدا برای چی ما رو آفریده؟ ما که نخواسته بودیم به دنیا بیایم و اینهمه عذاب بکشیم و این حرفها؛ معلممون به ما میگفت برای اینکه خدا مثل یه چشمه است که میجوشه، و ما هم مثل یک دانهای که تو زمینه. جوشیدن، تو ذات خداست. نمیشه که بهش بگی برای چی میجوشی منو خیس میکنی؟!
یا خدا مثل یه خورشیده که همه جا رو روشن میکنه. نمیشه که بهش بگی من سایه دوست دارم برای چی رو من تابیدی؟
بعدش میگفت خدا ما رو آفریده بریم بهشت. حالا یا ما مثل آدم سرمون رو میندازیم پایین و میریم بهشت، یا جفتک میندازیم و هی میگیم من نمیام و هی از دست خدا فرار میکنیم. بعدش چی میشه؟ دو حالت داره: حالت اول. حالت دوم.
حالت اول اینه که دست خدا رو گاز میگیریم از دستش در میریم؛ بعدش میریم یه چند سال دورهامون رو میزنیم و وقتی سرمون قشنگ به سنگ خورد و پنچر شدیم، برمیگردیم سمت صراط مستقیم و بهشتِ اجباری!
حالت دوم اینه که برنمیگردیم و یه عمر ۷۰، ۸۰ ساله به لگد انداختن و نه گفتن به بهشت اجباری ادامه میدیم.
اونوقته که میمیریم و بعد از مرگ تازه زور و اجبار اصلی شروع میشه. خدا برای اینکه ما رو به زور ببره بهشت، مثل یه مادری که بچهاش رفته افتاده تو یه جوبِ عمیق و کثیف، و همه جاش لجن شده و دست و پاش هم شکسته و خونریزی داخلی هم کرده و قلبش هم از کار افتاده
؛ شروع میکنه به کندهکاری و تمیز کردن و معالجهی ما. و هی وسط درد کشیدنها و آبغوره گرفتنها و زر زر کردنهای ما میگه: نگفته بودم اونجا جوبه، نرو؟ نگفته بودم این لباسها برای مهمونییه؟ نگفته بودم میفتی میشکنی؟
و اما اون اختیاری که ما هی داریم بلغور میکنیم و هی میگیم لا اکراه فیالدین؛ اینجا کاربرد داره که: با دونستن و فکر کردن روی این موضوع؛ دیگه میل خودمونه که بریم هشتگ “نه به بهشت اجباری” بزنیم و زندگیمونو روی اون بنا کنیم؛ یا اون حرف خدا رو سرلوحهی زندگیمون قرار بدیم و بدونیم که بهتره خودمون سرمون رو بندازیم پایین و به زور هم که شده رستگار بشیم!